سلام

امروز مامانم رفت بیمارستان 1 عمل کوچولو داشت من موندم خونه که غذا بپزم  مواظبه بقیه باشم  از صبح ساعت 6 داداشی بیدارم کرد بشین تا انتخاب واحدم شروع شد واسم انجام بده  من هم تا ساعته 8 نشستم بعد سایت اصلی رو دیدم تا نوشته روز سه شنبه انتخاب واحده  

بعد دیگه رفتم آشپزخونه واسه غذا پختن  خیلی سخت بود  میخواستم ادویه جات رو اضافه کنم هر کدوم رو نگاه میکردم یکم فکر می کردم ببینم قبلا مامان این رو اضافه میکرد یا نه  

وقتی هم که دیگه اخراش بود کلی اشک ریختم  یاد مامان افتادم دلم واسش تنگ شده بود . بعد که آشپزی تموم شد اومدم پشته سیستم چند مین بعد مامان اومد خونه اینقدر از اومدنش خوشحال شدم  گفتم مامان چی شد گفت پرونده تشکیل دادم گفته برو شب بیا یا میتونی بمونی اونم اومد خونه اینقدر خوب بود . حالا هم رفته دیگه فردا صبح هم باید زود بیدار بشم  ابجی کوچیکه رو بفرستم مدرسه ، غذا بپزم . آخه کی گفته من بزرگ شدم  


پ.ن: داداشم درس اخلاق رو شده 19.5 من شدم 18.5 حالا این چطور بوده این بشر از اوله ترم فقط از من پرسید کتاب اخلاق داری من هم گفتم اره دیگه هیچی تا روز امتحان کتاب رو خوند رفت واسه امتحان ولی من از اوله ترم باید میخوندم هر جلسه که استاد درس میداد چون بعد میپرسید  به این میگن استاد نه استاده ما که  بزنمش !!!؟؟

نظرات 2 + ارسال نظر
شاذه دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:49 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام عزیزم
امیدوارم مامانت زود حالش خوب شه
من همسن تو بودم یه کوچولو هم تو راه داشتم! یکی دو روز کار خونه که سخت نیست

سلام

دارم عادت میکنم فقط روزه اول سخت بود

کلافه سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ http://kalafam.blogfa.com/

تمرین کن تمرین کن.

دیگه حرفه ای شدم
وقتی یک روز از صبح تا عصر نتونم پشته سیستم بشینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد