پاییزانه مبارک



پاییزانه مبارک


15آبان در گاهشماری ایرانی

میانه­ی فصل پاییز هنگام برگزاری جشنی به نام «پاییزانه» یا «جشن میانه­ی پاییز» است که در گاهشماری گاهنباری نیز هنگام یکی از گاهنبارها به نام «اَیاثرِم»(در اوستا اَیاثرِیمَه) به مانک «آغاز سرما» بوده است. این گاه در باور سنتی زرتشتیان هنگامی است که خداوند گیاهان و رستنی­ها را آفریده است.
جشن پاییزانه هنوز در بین مردم کرمانشاه برگزار می­شود و از مراسم این جشن می­توان به خواندن دعا و پختن خروس به شمارگان فرزندان خانواده نام برد.


سلامم


خوبید ؟ خوش میگذره؟

من که این دو روز یک دستم بالاست نمیتونم انگشتم رو بیارم پایین فقط با یه دست کارام رو انجام میدم کلی نصیحت شنیدم این دو روز که بچه جان اگه ۱۰ دقیقه دیر میرسیدی چی میشد؟

فردا امتحان ریاضی دارم از صبح جزوه رو گذاشتم روی میز کامپیوتر هم درس میخوندم هم وبگردی ظهر دیگه مادر گرامی متوجه شدند که فردا امتحان دارم امر فرمودند مثل آدم بشینم درسم رو بخونم من هم که بچه خوب اطاعت کردم


پ.ن: اگه این ترم نمره هام کم بشه تبعید میشم خوابگاه (اول ترم تهدید شدم)

همیشه سالم باشید.

بدرود.

سلاممم

خوبید؟

دیروز روز پرماجرایی بود واسم از صبح که می خواستم برم دانشگاه کلاسم دیر شده بود وقتی از ماشین پیاده شدم انگشتم رو لای در ماشین گذاشتم با چهار انگشت دیگم در رو بستم شصتم داغون شد ببینید چه شکلی شده این عکس رو صبح گرفتم الان که کل ناخنم سیاه شده درد داره (با یک دست باید تایپ کنم) حالا جالب اینجاست که با این همه عجله که باعث شد این اتفاق ببیفته وقتی رسیدم دانشگاه استاد نیومد ما هم با بچه ها هماهنگ کردیم رفتیم کنار ساحل ( از اول مهر که رفتم دانشگاه وقت نشده  بود برم) حالا این کنار ساحل هم خودش ماجرایی داره

دیروز  روز دانش آموز بود. دانش آموزها رو آورده بودن کنار ساحل یه خیابون رو بسته بودن واسه مراسم. ما هم گفتیم میریم از پایین که دیده نشیم . دو تا از بچه ها از بالا میومدن ما هم از پایین چهارتا پسر دبیرستانی اومدن پایین جلوی ما حرکت می کردند ما همین طور رفتیم تا رسیدیم به پله ها که بیایم بالا دیدیم 3 تا برادر بالا نشستن دارن به دریا نگاه می اندازن وقتی رفتیم بالا دوستم گفت داشتن از شما عکس می گرفتن اون یکی دوستم رفت سراغشون از برادره پرسید عکس گرفتی گفته بود آره دوستم :خب چرا عکس گرفتی؟ میگه حالا از کدوم دبیرستانی هستین ؟ دوستم: ما دانشجوییم برادره گفت :  عکس نگرفتم هیچی دیگه بچه ها گفتن دوربینت رو بیار ببینیم اونم عکس رو پاک کرد بعد به بچه ها نشون داد ( این عکس ما رو می خواست ببره پیش مدیرمون شکایت ) هیچی دیگه از این برادرا که جدا شدیم اومدیم یکم جلوتر این دفعه خواهرا ( چندتا مدیر مدرسه بودن ) جلومون رو گرفتن که فرار کردین از مراسم دوستم هم بلند گفت بچه ها کارت دانشجوییتون رو به مقنعه تون وصل کنید تا راحت رد بشیم یکی دیگه یقه مون رو نگیره اینم از تفریح ما ( قسمت قشنگش همین گیر برادرا و خواهرا بود) ولی خوش گذشت.



موفق باشید.

بدرود

سلاممم

خوبید؟

امروز از صبح خوب شروع شد اما غروب که برگشتم سر کوچه دیدم خیلی شلوغه خیلی ترسیدم تا رسیدم به نزدیکای خونمون در حیاط همسایمون باز بود توی حیاطشون شلوغ بود صدای گریه میومد بعد از چند دقیقه مامانم از خونه ی اونها اومد بهم گفت پسرشون چند ساعت پیش تصادف کرده همون موقع فوت شده ۱۶ سال داشت. روحش شاد.


راستی اولین بارون پاییزی هم اومد  بچه ها رفتن عکس دسته جمعی گرفتن. اما من ندیدم توی کلاس بودم داشتم ریاضی می خوندم بعد که از کلاس اومدم بیرون که برم حیاط دیدم بچه ها همه دارن میان کلاس! آخه استاد اومده بود

باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”

منبع وبلاگ سوشیانت

یادش بخیر



پ.ن: این روزا میگذره اما به سختی امید به آینده هست که میتونم ادامه بدم

بدرود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.